قسمت نهم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 271
بازدید کل : 22050
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 6
:: بازدید ماه : 271
:: بازدید سال : 807
:: بازدید کلی : 22050

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت نهم
یک شنبه 6 اسفند 1391 ساعت 22:30 | بازدید : 1419 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

بازم دفتر مشکی خاطراتمو باز میکنم تا بازم بنویسم . تا بازم تکه ای از باغچه قلبمو آب بدم ...

اخ ... دلم خیلی گرفته . از کجا بگم . چی بگم . تنها آرزوم اینه که یکی بتونه درکم کنه ... یکی هست

بتونه برام بگه که چرا این همه غصه بعد اون مهمون دلم شد ؟ میتونه بگه چرا دنیا این همه سخت

میگیره ؟ میتونه ؟...

هه عجب روزی بود . دیگه هوا داشت کم کم تاریک میشد . منم  به محض اینکه نگین در رو بست و

رفت .  کیفمو برداشتمو برگشتم خونه . اون روز بازم از خودم خوشم اومد . اصلا فکر میکردم اون روز دارم

خواب میبینم . چون باورم نمیشد اون کار رو بکنم . وقتی از کوچه نگین اومدم بیرون دلم گرفت . با خودم

گفتم کاش میتونستم چند جمله بیشتر باهاش حرف بزنم . تا اون روز نمیدونستم نگین عاشقمه . فقط

میدونستم که ازم خوشش اومده . ولی من عاشقش شده بودم . شاید برای بعضی ها خنده دار بیاد و با

خوندن این جمله شاید تو دلش بگه که این رضا هم دیوونه ست اصلا نمیدونه داره چی مینویسه . ولی

کاش یه بار مثل من عاشق بشه تا بفهمه . اون روز برای اولین بار فهمیدم چی به سرم اومده . دیگه

راستی راستی فهمیدم که وابسته شدم . چون قبل از اون هم دلم براش تنگ میشد ولی این بار یه جور

دیگه ای بود . نمیشه توصیف کرد . اون روز آرزو میکردم که نگین تو جشن تولدش منو از یاد نبره . آرزو

میکردم کاش بودم پیشش . کاش یه گوشه ای منم مینشستمو هیچی نمیگفتمو فقط نگاش میکردم .

خنده هاشو نگاه میکردم و منم تو دلم میخندیدم ...

همچنان که تو خیابون یواش یواش قدم میزدم تو فکر فرو رفته بودم . نمیتونم حس ام رو بگم . هیشکی

نمیدونست تو دلم چی میگذره . بغض کرده بودم ولی دلیل بغضمو نمیدونسستم . رسیدم ایستگاه

تاکسی . سوار شدم و بر گشتم خونه . دیگه تعطیلات هم آسته آسته میومد .  تو خونه قرار بود که

تعطیلات نوروزی رو بریم همدان و اون ورا ... قرار بود خونواده پسرخاله ام اینا هم باهامون بیان . من دلم

از یه طرف برا نگین تنگ میشد و از طرف دیگه واسه خاطر این که پسرخالم باهامون میومد نمیتونستم

مسافرت رو از دست بدم . نمیدونستم . سر دو راهی مونده بودم . از یه طرف هم عروسی دایی ام اینا

بود . خلاصه رسیدم خونه  هیشکی نبود و کیفمو انداختم زمین و ولو شدم رو مبل ... خسته شده بودم .

چون شش هفت ساعت بیرون بودم . زیر آفتاب ... ولی فکر تولد نگین همه این خسته گیهامو از ذهنم

شسته بود . اون شب باید از مرتضی درباره مدرسه و درس هام خبر میگرفتم . زنگ زدم به مرتضی . خبر

گرفتم .... دلیل غیبتم رو پرسید منم همه چیز رو براش تعریف کردم . انگار مرتضی هم از این کارام

خوشش اومده بود . گفتم : مرتضی امروز با علی اومدی یا تنهایی ؟ گفت : تنهایی اومدم . چطور مگه ؟

گفتم : هیچی این روزا اخلاقش عجیب شده ... همین که گوشی رو قطع کردم اهل خونه سر رسیدن .

نشستیم و من ساکت بودم و بابام داشت یه چیزی تعریف میکرد . من اصلا رو نداشتم حرف بزنم . چون

بعد ماجرای مینا من اصلا خجالت میکشیدم با مامانم حرف بزنم . بابام هم خبردار شده بود . یعنی بابای

مینا غیر مستقیم به بابام حرفاشو رسونده بود . از مینا هم خبری نداشتم و دلم هم نمیخواست ازش

خبر داشته باشم . اون شب دلم میخواست به بابام بگم که من هیچ کاره نبودم و اشتباهی شده بوده.

ولی اونا که باورشون نمیشد ... اومدم اتاق خودم . پرده ها باز بودن و اتاق مینا هم دیده میشد ولی پرده

اتاق مینا بسته بود . چراغ اتاقش روشن بود . مثل همه شب ها .

خونه کاری نداشتم و حوصله ام سر رفته بود و کمی هم خسته بودم . ولی با این حال کنجکاویم گل کرد .

دلم میخواست برم علی رو صدا کنم و باهاش حرف بزنم . اومدم بیرون . کوچه شلوغ بود و همه داشتن

بر میگشتن خونه . رفتم در خونه علی اینا و صداش کردم . اومد پایین ... گفت : به سلام دوست نیمه

راه .... منم به روم نیاوردم و سلام دادم . گفت : چه خبرا چرا امروز نیومده بودی ؟ گفتم : کار واجبی

داشتم نیومدم . ( عوض این که من ازش سوال کنم چون من صداش کرده بودم اون ازم سوال میکرد .

حوصله مو سر برده بود ) گفت : ااااا یعنی کار ات واجب تر از درس بوده ؟ گفتم : علی چرا چرت و پرت

میگی ؟ من که نیومدم اینجا اینا رو ازم بپرسی ؟ واسه یه چیز دیگه ای اومدم . گفت : خب بگو ببینم

کارت چیه ؟ جنس میخوای ؟ چی میکشی ؟ هشیش یا ... نکنه اومدی قرص ایکس میخوای ؟ نه مثل

اینکه صلاح گرم دوست داری ؟

همین جوری داشت چرت و پرت سر هم میکرد و انگار فیلم زیاد دیده بوده . منم داشتم از خنده غش

میکردم . آخه اصلا بهش نمیومد از این حرفا بزنه . علی و این کارا ؟؟؟؟ گفتم : از درسو مدرسه چه خبر ؟

امروز درسی چیزی خوندیم ؟ گفت : آره نگران نباش یادم بنداز دفترم رو بیارم بدم بنویسی و از درسا

عقب نمونی . گفتم : باشه . دستت درد نکنه .

منم که هدفم اینا نبود . فقط واسه این که سر موضوع رو بشکافم و برم سر اصل مطلب داشتم اینا رو

میگفتم . و تنها هدفم هم این بود که میخواستم ببینم مینا و علی با هم دوست شدن یا نه ؟ فقط

همین ...

داشتیم همین جور قدم میزدیم و حرف میزدیم چندتا از بچه های محل اومدن پیشمون . دست دادیم .

خلاصه من به علی اشاره کردم اینا رو ول کن بیا دوتایی قدم بزنیم . علی اونا رو پیچوند خلاصه بازم

داشتیم دوتایی قدم میزدیم . من خیلی خواستم ازش سوال کنم ولی نتونستم آخر اینکه خودش گفت  .

گفت : رضا خیلی بی معرفتی ؟ گفتم مگه چی شده ؟ گفت : مگه قرار نبود به مینا بگی که علی

دوستت داره ؟ من یه خورده کم آوردم . گفتم : خب ... خب نشد که بگم . بعد بهم گفت : آره میدونم چه

اتفاقی افتاد بین اتون . منم خودمو زدم به اون راه گفتم : چی شده مگه . چه اتفاقی افتاده ؟ ( آخه علی

قضیه منو مینا رو نمیدونست . و خبر نداشت که باباش فهمیده بوده و منم آبروم رفته بوده تو کوچه و

محله . علی اینا مال یه کوچه دیگه ای بودن )

گفت : هیچی مینا همشو برام توضیح داده ؟ من بازم متوجه نشدم . یعنی فکر نمیکردم که علی با مینا

دوست شده باشه . گفت : آره خودم دست به کار شدم و باهاش دوست شدم . با کلی مکافات . چند

لحظه بعد گفتم : خب خب . خودت که همه کارا رو میتونی انجام بدی دیگه به من احتیاج نداری که .

گفت : با این حال خیلی نامردی کردی . گفتم : برو بابا . بس کن علی . بگو ببینم چه جوز باهاش دوست

شدی ؟ گفت : خب وقتی از مدرسه بر میگشت جلو راهش سبز شدم و همه حرفامو بهش زدم و آخرش

هم شماره رد و بدل کردیم . گفتم : خب مبارکه ... علی خندید .

گفت : میخوای امروز یه خورده دیوونه بازی در بیارم ؟ گفتم انگار مخت تاب برداشته هاااا . نکنه فیلم نگاه

میکردی ؟ گفت : داشته باش . گوشیش رو از جیبش در آورد و داشت اس ام اس مینوشت و برای یکی

فرستاد. بعد گفت الانه که پنجره رو باز کنه . بیا ... زود زود راه برو . علی داشت میرفت سمت خونه مینا

اینا . منم داشتم از پشت میومدم . از دور دیدم که پنجره اتاق مینا که رو به کوچه باز میشد و اینطرفش

هم که خونه ما بود باز شد و مینا از پنجره سرش رو آورد بیرون و میخواست با علی حرف بزنه . بعد اینکه

به علی سلام داد من رسیدم نزدیک علی و دستمو انداختم گردن علی . بعد مینا منو دید وقتی منو دید

جا خورد و پنجره رو بست ... علی گفت : چی شد چرا رفت ؟ گفتم : آره باید هم بره . تو دلم به مینا

گفتم : خیلی هم دلت بخواد منو ببینی . ولی به نظرم ترسیده بود . چون مامانش خیلی کتکش زده بود

و خیلی حرفا بهش گفته بود . اینا رو مامانم میگفت . وگرنه مینایی که اون همه رضا رو دوست داشت

نمیشد یه بارکی از رضا متنفر باشه . شاید هم متنفر شده بوده . چه بهتر ...

خلاصه اطمینان پیدا کردم که علی با مینا دوسته . بعد با علی برگشتیم . به علی گفتم : علی مینا

درباره من به تو چی گفته ؟ گفت : خب گفت که باباش بهت سیلی زده و مامانش دعوات کرده . ( انگار

مینا نامه ای رو که بهم داده بود رو به علی نگفته بوده ) منم به روم نیاوردم و دفتر علی رو ازش گرفتمو

برگشتم خونه . اومدم اتاقم و بازم حوصله ام سر رفته بود برداشتم همه این ماجراها رو تو دفتر خاطراتم

نوشتم . فرداش دوست نداشتم برم مدرسه . میخواستم چند روز قبل از عید تعطیل کنم . ولی ترسیدم

از درسام عقب بمونم . فرداش قرار شد سه تایی با هم بریم مدرسه . همون شب از طرف نگین اس ام

اس اومد برام . نگین نوشته بود که "سلام . خیلی خوش گذشت آقا رضا . بابت کادوی خوبت بازم

ممنون . خیلی خشگله . سعی میکنم خوب نگه اش دارم"

منم نوشتم " سلام . ممنون قابل نداشت . نگین کیک تولد رو همشو خوردین ؟ " گفت :"چه طور مگه

دلت کیک تولد میخواد " گفتم : " نه میخوام بدونم کیک خوبی خریدم یا نه ؟ " گفت : "آره دستت درد

نکنه . جات خالی " ...

خلاصه اون شب هم از نگین بی خبر نبودم . دلم نمیخواست اون شب تکلیف مدرسه رو انجام بدم ترجیح

دادم فردا صبح این کار رو بکنم . اون شب نشستم جلوی کامپیوتر وداشتم فیلم نیگاه میکردم . من که

اون روزا اصلا به اینترنت علاقه نداشتم و خوشمم نمیومد . ولی یهویی به دلم افتاد برم اینترنت همین

جوری گشت و گذار کنم . فیلم رو نصفه نیگاه کردم و رفتم اینترنت . دنبال چیز خاصی نبودم . فقط چند تا

بازی فلش و چند تا هم عکس دانلود کردم . از اون موقع ها علاقه ام به نت بیشتر و بیشتر شد . البته

قبلا ها میرفتم ولی نه به اون صورتی که 1 ساعت تو نت باشم ...

فرداش سه تایی رفتیم مدرسه . من که از همه چی علی با خبر شده بودم . من تا اون موقع از دست

مینا ناراحت شده بودم . بابت همه اون اتفاقات ، اگه به سیم آخر میزدم میتونستم برم به باباش بگم که

مینا دوست پسر داره پس باعث این همه اتافات من نبودم خوده مینا بوده پس عوض اینکه به من سیلی

میزدی جلووی دخترت رو میگرفتی ...

ولی به خاطر علی نخواستم بگم . ولی دلم میخواست این کار رو بکنم . از یه طرف فکر عاقبت این کارم

رو میکردم از یه طرف هم دلم برا علی میسوخت وگرنه اینقدر دلم از دست مینا پر بود که اگه موقعیتش

گیرم میومد این کار رو میکردم . اون روز روزای آخری بود که میرفتیم مدرسه . یعنی اون روز معلم هامون

حوصله ادامه دادن درس ها رو نداشتن . من با علی برگشتم خونه ولی مرتضی طبق معمول باید میرفت

کافی نت . با علی برگشتیم ...

بابام خونه بود . به بابام گفتم که میشه یه نامه بنویسی و چند روز زودتر مدرسه رو تعطیل کنم ؟ آخه

دیگه دبیرهامون میلی به ادامه درس ندارن پس چرا بیخودی برم مدرسه ؟ با کلی اصرار و خواهش قبول

کرد که یه نامه بنویسه و من فرداش ببرم و نامه رو بدم و برگردم .

از طرفی هم دلم واسه دیدن نگین بی تابی میکرد . اومدم اتاقم و از پشت در رو بستم . میخواستم با

نگین تلفنی حرف بزنم و واسه فردا قرار بزارم . (این قسمتش رو خیلی واضح تو دفتر خاطراتم ننوشتم

ولی تا جایی که یادم بیاد مینویسم)

زنگ زدم برداشت بدون سلام علیک گفت : میشه الان زنگ نزنی . قطع کرد ... من ناراحت شدم . اس ام

اس زدم که " چی شده اتفاقی افتاده ؟ " جوابمو نداد . ولی بعدا فهمیدم وقتی که گوشی رو برداشت و

اون حرف رو زد قبلش گریه کرده بوده . چون صداش گرفته بود و لرزش داشت . چند ساعتی گذشت طاقت

نیاوردم . بازم زنگ زدم . برداشت و هیچی حرف نزد . صدای نفسش میومد . گفتم : نگین خودتی ؟ قطع

کرد . دیگه خیلی ناراحت شده بودم . فکر های عجیبی میکردم . "نکنه ازم بدش اومده باشه ؟ اخه مگه

من چیکار کردم ؟ چرا اینطوری میکنه ؟ "

بازم زنگ زدم . دیگه هم عصبانی بودم و هم خیلی ناراحت . قلبم داشت وای میستاد . برداشت با

عصبانیت گفت : چیـــــــه ؟ گفتم : سلام . ( آره حدسم درست بود قبلش گریه کرده بوده ) با صدای آرام و

یواش گفتم : چی شده ؟ گریه کردی ؟ گفت : میشه بعدا حرف بزنیم ؟ گفتم : نه نمیشه تا نگی قطع

نمیکنم و مدام زنگ میزنم حالا خودت میدونی ...

چند لحظه مکث کرد و گفت : اگه بگم راحتم میزاری ؟ گفتم : قول میدم ...

گفت : الان آبجیم با شوهرش اومده بودن خونه ما داشتن درباره موضوعی حرف میزدن و منم یه چیزی

گفتم . آبجیم گفت تو سن ات به این چیزا نمیخوره پس حرف نزن . بعد منم یه حرفی زدم که نباید

میزدم . مامانم دعوام کرد ... بابت اون خیلی ناراحتم . حالا راحتم میزاری ؟؟؟؟ گفتم : باشه خدافظ ...

قطع کرد . بعد اون تماس کوتاه خیلی ناراحت شدم . آبجیش خیلی به نگین سخت میگرفت ...

نتونستم قرار بزارم . خوابیدم . فرداش مینا رو تو راهم دیدم ولی عین دخترای دیگه رفتارش عادی بود

انگار که منو نمیشناخت ولی میدونستم تو دلش چی میگذره .

نامه رو بردم مدرسه و معاون مدرسه دلیل این نامه رو پرسید . گفتم : میخواییم بریم مسافرت . باید چند

روز زودتر بریم . بعد اجازه داد که بیام خونه . باورم نمیشد اینقدر سخت نگیره . البته منم زرنگی کرده

بودم و کیفم رو برنداشته بودم و باید مرخصی میداد . مجبور بود ...

نرفتم خونه . رفتم اداره بابام اینا .چون باید با بابام ارتباطم رو قوی تر میکردم و باید خجالت کشیدن . این

حرفا رو تمومش میکردم . رفتم اتاقش . تو اتاقش غیر از خودش دو نفر کارمند هستن که کار میکنن .

باهاشون دست دادم و نشستم . چایی هم رو میز بود یکی از کارمندها تعارف کرد . بابام گفت : حتما از

مدرسه بر میگردی ؟ گفتم : آره نامه رو دادم و اومدم اینجا و حالا هم میخوام برم خونه . گفت : باشه

چایی رو بخور و برو . چندتا از بچه های راهنمایی هم اومده بودن اداره و داشتن جایزه هاشونو میگرفتن .

فکر کنم تو مسایقات هنری مقام آورده بودن . خلاصه از اداره زدم بیرون و برگشتم خونه ( بابام کارمند

اداره آموزش وپرورشه ) ... دیگه خیالم راحت بود چون فردا نمیرفتم مدرسه . نشستم جلوی کامپیوتر و

فیلم نگاه کردم .

از مرتضی و علی خبر نداشتم . ولی رفته بودن مدرسه . درسته که اون روز خوشحال بودم ولی بازم

بابات دیشب و اتفاقی که واسه نگین افتاده بوده ناراحت بودم .

تو خونه بودم که خاله بزرگترم زنگ زد . من برداشتم . سلام علیک و حال و احوال پرسی کردیم و بهم

گفت که ایشاله کی میرین مسافرت ؟ گفتم : نمیدونم . خبر ندارم کی میرن . گفت خب با مامانت بگو که

شب با ما تماس بگیره وقتش رو تعیین کنیم . گفتم : باشه . اگه اومد میگم تماس بگیره ....

دیگه باورم شد که باید چند روز از نگین دور باشم . زنگ زدم به بابام . گفتم : خاله تماس گرفته بود

میخواست وقت مسافرت رو تعیین کنه اگه میشه زنگ بزن به بابای سیاوش ( شوهر خاله ام ) انگار باید

کارت داشته باشه . گفت باشه زنگ میزنم . خدافظ...

شب بود که خاله ام اینا جمع شدن خونه ما ...

 



|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
tabasom در تاریخ : 1392/3/13/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
دل ارام در تاریخ : 1391/12/20/0 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/14/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/9/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/9/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/12/9/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/7/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/7/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
s&m در تاریخ : 1391/12/7/1 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: